عنوان اصلی: Inside Out
سال تولید: ۲۰۱۵
کارگردان: پیت داکتر، رونی دل کارمن
امتیاز متاکریتیک: ۹۴ از ۱۰۰
ترجمهی تحتاللفظی فیلم چیزی میشود در مایههای «درون بیرون». قشنگ نیست ولی منظور را میرساند. این که واقعا درون هر شخصیتی که در زندگی با او روبهرو میشویم و فقط صورت ظاهر و واکنشهایش را میبینیم، چه اتفاقی میافتد؟ میشود «ظاهر و باطن» هم معنایش کرد. ایده یک خطی فیلم درخشان است. این که بخواهیم سر از ساز و کار احساسات درونی آدمها دربیاوریم و آن را به بیان خیلی ساده نقاشی کنیم. جوری که یک بچهی ۷-۸ ساله هم آن را بفهمد. این انیمیشن درست به اندازهی همان احساساتی که برایشان تجسم قائل شده، در یک سطح ساده و در سطحی دیگر پیچیده و عمیق است.
قرار است در مسیر بزرگ شدن یک کودک قرار بگیریم. خب بدویترین احساساتی که از زمان تولد همراهمان هستند و معلولهایشان چیست؟ خنده، گریه، ترس، خشم. فیلمنامهنویسان «درون بیرون» کاراکتر نفرت را هم به آن چهار حس اصلی اضافه کردهاند. Disgust البته این جا کاملا معنای نفرت نمیدهد. یک حسی بین چندش و نفرت است آمیخته با حسادت که در دختران نوجوان خیلی دیده میشود. پیت داکتر، که ایده اولیه فیلم متعلق به اوست و خودش هم یکی از فیملنامهنویسان، اول داستان همراهی شادی و ترس را نوشته بود. طبیعی است که ترس برای کودکان حس شناختهشدهتر و ملموستری است اما داکتر کمی بعد به این نتیجه میرسد که همجواری شادی و غم به فیلمنامه چهارچوب درستتری میدهد.
چند تا فیلم در تاریخ سینما میتوانید نام ببرید که تا این حد سریعالانتقال حسی از خودشناسی در شما ایجاد کنند؟ فیلمنامهنویسان عملکرد مغز و احساسات را مثل یک معادلهی ریاضی ساده کردند: یک دستگاه کنترل فرمان وجود دارد. احساسات پشت آن قرار میگیرند و دکمهها را فشار میدهند که در حقیقت باعث میشود شما به اطرافتان واکنش نشان بدهید. کنترل در دست شادی، خشم، نفرت، ترس و غم است. اینها حواس اصلی شما هستند. حواسی که از کودکی با شما همراهند.
احساسات پیچیدهتری مثل عشق ورزیدن، تعصب، تعقل و غیره بعدتر از این حواس اصلی در انسان خودشان را نمایان میکنند. هیچ قصهی دیگری را سراغ ندارم که به این اندازه سهل و ممتنع توانسته باشد پیچیدهترین حرکات و تصمیمات انسان را انقدر دلنشین و شاداب برایش تصویر کند.
اینکه داکتر و همکارانش هوشمندانه کاراکترهای فرعی و اضافه را از قصهشان حذف کردهاند. داکتر گفته بود که در فیلمنامه مثلا حس غرور را هم داشتهاند که باعث میشده بعضی موقعیتهای داستانی شادی کمرنگ شود، درنتیجه حذفش کردهاند. این کم کردن کاراکترها باعث شده تمرکزشان روی سیر روایی قصه بیشتر شود. شادی و غم به سفر درون ذهن میروند و خشم و نفرت و ترس در اتاق فرماندهی میمانند. اهمیت شادی و غم از بقیه بیشتر است. چرا؟ چون آنها احساسات اصلی هستند.
با کنار رفتن احساسات اصلی در حقیقت رایلی از نظر ذهنی فلج و الکن میشود. خرد و تصمیمهای عاقلانه از تمایل انسان به شادتر زیستن میآید. بدون احساس شادی آدمها مسیرشان را گم میکنند. با این حساب قهرمان «درون بیرون» هم باید شادی باشد. اما اینجاست که شخصیتپردازی دقیق بقیه احساسات به کار میآید. احساساتی که در حالت عادی آنها را منفی تصور میکنیم. فیلمنامهنویسان آمدهاند تا فرمول ذهنی شما را به هم بریزند. ترس از رایلی در برابر خطرات محافظت میکند. نفرت وجههی بیرونی او را پیش مردم موجه و دلپذیر جلوه میدهد. خشم حالت دفاعی رایلی است. و غم که بقیه فکر میکنند باید منزوی باشد چون باعث ناراحتی میشود، درحقیقت بالغانهترین حس آدمهاست. آن سکانسی که غم موفق میشود بینگ بانگ را به حرف بیاورد، کاری که شادی در انجامش شکست خورده، خیلی ساده نشان میدهد که حسی مثل همدردی و همراهی از دل غم بیرون میآید.
پیغام فیلم روشن است: در مسیر بلوغ و بزرگ شدن همهی احساساتتان را باید کنار هم پرورش دهید. چه آنهایی که مثل شادی باعث خوشحالی خودتان و دیگران میشوند و چه آنهایی که مثل غم یا خشم در وهله اول بیهوده بنظر میرسند اما در فیلمنامهی «درون بیرون» کارکردشان مشخص میشود.